روايت چهارم

عليرضا طاهري عراقي

روايت چهارم


عليرضا طاهری عراقی

اولش همه جا سياه بود. پلک هايم را باز کردم و سرم را چرخاندم چپ وراست. چشم هايم را ماليدم و دوباره باز کردم. يکی دو بار داد زدم ببينم کسی صدايم را ميشنود يا نه. صدا فقط صدای تپش بود. دستم را گذاشتم روی سينه ام. گرمای کف دست عرق کرده ام ميگفت که بالا تنه ام برهنه است. دستم را سر دادم پايين تر عرق به جا مانده حالا قلبم را سرد ميکرد. معلوم شد که هيچ لباس تنم نيست.

کنجی نشسته بودم. آرام بلند شدم و از پای ديوار طرف راستم پا کشان و دست کشان راه افتادم. دستم از بيخ ديوار تا بالا، هر جا که ميرسيد، به اميد سوراخی حفره ای چيزی کورمال کورمال ميرفت. مطلقا چيزی ديده نميشد. چند کنج ديگر را هم رد کردم. همه مثل نبود. بعضی ها زاويه شان قائمه بود، بعضی بيشتر، بضعی کمتر، بعضی ها اصلا کوژ بود و اين يعنی که اتاق ها تو در تو و به هم چسبيده بود. دست آخر خسته شدم و نشستم. کجا بودم؟ بغض گلويم را فشار ميداد حس ميکردم گم شده ام. دلم ميخواست همان جای اولم باشم. صدای نفس هايم را ميشنيدم. نفس نبود، نفس نفس بود. صدايش آزارم ميداد. پنجه هايم را کشيدم به ديوار اما ناخن نداشتم. دوباره داد زدم "کسی اين جا نيست؟" دلم ميخواست بميرم. نکند مرده باشم؟ آره، اين حتما مرگ است. بلند شدم. شايد کور شده ام. چه کار کنم خدايا؟ فکر کردم شايد شب است و از پنجره بلندی دور از دست من رنگ شب را بشود ديد؛ با اين فکر خيره شدم در تاريکی. نه، نيست، البته که شب سياه نيست، تيره هست، تاريک هست اما سياه نيست، رنگ دارد شب. سرم آرام از چپ به راست ميچرخيد و چشمم سعی ميکرد رنگی در خاليا پيدا کند. يک بار ديگر از نو. اما نبود، هيچ چيز نبود. پنجه کشيدم به ديوار؛ ناخن نداشتم. تکيه دادم و وا رفتم. حالا بايد چه کار کنم؟ سعی کردم فکر کنم. ساکت شدم و نفسم را حبس کردم . فکر کردم. باز نفس کشيدم. چيز زيادی نفهميدم، فقط اين که در تاريکی مطلق نميشود فکر کرد. تصميم گرفتم بخوابم. به نظر ميرسيد بهترين کار همين باشد. شايد وقتی بيدار شوم همه چيز دوباره درست شده باشد. خودم را سر دادم که دراز بکشم، که ناگهان پايم به چيزی خورد. مثل برق گرفته ها از جا پريدم. نشستم و چهار دست و پا رفتم جلو. انگار يک جعبه بود، به اندازه يک وجب در يک وجب در يک وجب. خيلی هم سبک بود. به نظر خالی ميآمد. اما نوار پيچش کرده بودند. توی دستم سبک سنگين اش کردم و بعد نوارش را باز کردم. حالا فقط مانده بود که درش را بردارم. دلم ميخواست بازش کنم. بازش کردم.
هنوز در را باز نکرده بود که مادرش داد زد: "زياد دور نری ها!"
"باشه."
در را بست و چهار پله جلوی خانه شان را لی لی رفت پايين. روی سقف شيروانی پدر با وسايل کارش طوری نشسته بود که هر لحظه احتمال ميرفت پدر يا وسايل کار ديگر آن بالا نباشند.
"کجا ميری؟"
"بازی."
"زياد دور نری ها!"
"باشه."
خانه شان را دور زد و راه افتاد طرف خانه دوستش، همان که قرار بود سال ديگر برود کلاس اول. دو روز بود با هم بازی نکرده بودند. سايه اش جلوتر راه ميرفت. پهن شده بود روی زمين و پاهايش را چسبانده بود به پاهای او. فکر کرد سايه اش او را از پدر و مادرش هم بيشتر دوست دارد. بعد فکر کرد پدر و مادر سايه اش سايه پدر و مادر خودش هستند. دلش برای سايه ها سوخت که هميشه تنهايند. بعد به سايه اش قول داد که هميشه دوستش داشته باشد.
دوستش خانه نبود. مادرش گفت با پدرش رفته دندان پزشکی ولی شب نشده برميگردند. با خودش گفت چه فايده، من الان دوست دارم بازی کنم. بعد رفت. توی راه صدای گنجشک ها را شنيد که روی شاخه درخت ها دنبال هم ميکردند. بالای سرش بودند. يکی، دو تا، سه تا... پر زدند و توی هم قاطی شدند. يکی، دو تا، سه تا، چهار تا، پنج تا، شش تا، هفت تا. هفت تا بودند. اما لانه شان آن جا نبود. ميدانست لانه شان کجاست. فقط خودش ميدانست، نه دوستش که دندان پزشکی بود هم ميدانست.
بالای سرش ميپريدند تو هم و بازی ميکردند. به نظر ميآمد يکی شان کم شده است. يک، دو، سه، چهار... ناگهان صدای "تق"ی آمد و همه گنجشک ها پر زدند و رفتند. صدا مثل صدای دور باز کردن در يک نوشابه بزرگ بود. آن طرف خيابان را نگاه کرد. دو تا بچه ايستاده بودند و دست يکی شان يک تفنگ ساچمه ای بود.آن يکی گفت: "خاک تو سرت. گفتم بده من بزنم ها!"
راهش را گرفت و همان طور که ميرفت خانه ها را نگاه ميکرد. آن طرف خيابان چند تا بچه توی پياده رو توپ بازی ميکردند و دو تا هم روی پله جلوی يک خانه دست زير چانه زده بودند و تماشا ميکردند. اگر توپ داشت شايد صداشان ميکرد سه تايی بازی کنند.
ساختمان مدرسه را که دور زد چشم انداز خانه شان و درخت های پشتش ظاهر شد. هميشه همين طور بود. سقف هنوز سر پا بود اما پدری به چشم نميخورد. دلش نميخواست برگردد. خانه را رد کرد و رفت طرف درخت ها.
"اين جا خيلی خوبه، نه؟" سايه اش روی علف ها بالا و پايين ميرفت و کج و راست ميشد و خودش را زير سايه برگ درخت ها قايم ميکرد و دوباره ميآمد بيرون؛ خوشحال بود. ساقه های خنک علف ساقه پايش را قلقلک ميداد.
"خيلی خوب، خيلی خوب. دور نميريم زياد. همين يه خورده ميريم تا اون درخت بلوطه که اون روز بابا نشونمون داد دم سنجابه از سوراخش زده بود بيرون، هان، يادته؟ بعد برميگرديم." سرش را بلند کرد و تپه ها را ديد که زير درخت های چنار و کاج خوابيده بودند. اگر بيدار ميشدند و ميديدند اينهمه سبز شده اند چه قدر خوشحال ميشدند. دور و برش را نگاه کرد و ناگهان ايستاد. کميدورتر يک نفر تنها نشسته بود. بچه بود. نسيم آرام ميوزيد و همه درخت ها خوشحال بودند. "خوب نظر تو چيه؟" باد علف ها را ميماليد به پاهايش و ميپيچيد و آرام آرام ميرفت توی لباسش. خوشش ميآمد. راه افتاد طرف بچه.
راه هايی ميآمدند، راه هايی ميرفتند. اما آن موقع آن جا، راهی بود که تنها تا کجا ميرفت و کم رنگ و کم رنگ ميشد و علف های هرزش پر رنگ و پر رنگ تر. نخير بر نميگردم که نميگردم. خسته هم نشدم. از اولش گفتم من ميخواهم اين راه را بروم، نگفتم؟ گفتم ميخواهم تا آخرش بروم، نگفتم؟ گفتی ميآيی، گفتی خسته نميشوی، نگفتی؟ يادت نيست؟ همان موقع که کاغذ را خواندی. همان موقع که مردد بودند و نميدانستند از کجا بروند. يکی شان جيب هايش را گشته بود و يک کاغذ در آورده بود. آن يکی خواند، دوباره خواند. بعد از وسط پاره اش کرد و هرکدام يک تکه اش را ريز ريز کردند و راه افتادند. يکی شان انگار کمتر حرف ميزد. نه که حالا، به نظر ميرسيد ذاتا کم حرف است. آن شب هم پيرزن در گوشی از آن يکی پرسيده بود اين دوست شما لال است؟
کم کم دور ميشد ولی اگر برميگشت هنوز ميتوانست درختی را که يک کپه خاک زير سايه اش بود ببيند. يک کپه خاک و خاطره. ميدانی الان حال و هوای اين جا چه طور است؟ درست مثل همان روز چنار بزرگ. يادت هست چه قدر کتک خورديم. آن هم چی، به خاطر همان چهار تا خط که من خواندم. هنوز هم نميفهمم چرا اين قدر ميترسيدند. ولی مطمئنم يکی لو داده بودمان، من گفتم صدايی به گوشم خورد، يادت هست؟ اما تو آن قدر خوشحال بودی که چيزی نميشنيدی. ميگفتی هميشه نگهش ميداری، يادت هست؟ راست گفته بود. هميشه نگهش داشته بود، يعنی در واقع هر دو را نگه داشته بود. چه آن صبحی که زير باران گم شدند، چه وقتی بيدار شده و فقط ديوار ديده بودند و چه شبی که آن خانه تک افتاده را پيدا کرده بودند. پيرزن يکی از آن دو تا را که ميتوانست ببيند با انگشت نشان داد و گفت خيلی قشنگ است از کجا آوردی؟ اما او جواب نداد و پيرزن ديگر از نقطه ها و حرف ها و جمله هايی که از روز چنار بزرگ در قلبش نگه داشته بود چيزی نپرسيد. فقط رو کرد به آن يکی و گفت اين دوست شما لال است؟
آن شب هيکل گنگ نامفهومياز يک خانه تک افتاده بيرون آمد و رفت در يک اتاقک کوچک بی پنجره. از صدای اسباب و اثاث و خرت و پرت ها آدم حدس ميزد که شايد انباری باشد. بعد هيکل نامهوم گنگ برگشت به خانه و در را بست. آن شب از يک خانه تک افتاده صدای چکاچاک آهن ميآمد. آن شب شب تاريکی بود.
چيزی تويش نبود، اما چرا بود. چيزی که چندان نميشد اسمش را چيز گذاشت. لمس نميشد ولی احساس ميشد. خيلی قوی هم احساس ميشد. انگشتانم مدام در جعبه جولان ميداد. گوشه هايش خالی بود و وسطش، وسطش خالی تر. اگر بشود احساس را چيز دانست، آن چيژ احساس بود، احساس خنکی و تعليق. انگار چيزی در آن ميچرخيد و از انگشتانم بالا ميرفت و در سر تبديل به سرگيجه ميشد. سرگيجه ای که کم کم تپش قلب را زياد ميکرد و آدم را به نفس زدن ميانداخت. در جعبه را پيدا کردم و برداشتم که وارسی اش کنم. چيزی دستگيرم نشد. جعبه را برداشتم. عجيب بود، جعبه از درش سبک تر بود و اين حتما به خاطر همان چيز بود. جريان بعدی تا زمان بيهوش شدنم خيلی سريع و کابوس مانند اتفاق افتاد. نه ميتوانم حدس بزنم چه قدر طول کشيد و نه اطمينان داشته باشم که همين يا بيشتر يا کمتر بوده باشد. کف دستم کم کم خنک ميشد. انگشتان دست ديگرم را هم در جعبه فرو بردم. آرام شدم و کمياحساس رخوت کردم. خودم را عقب کشيدم و تکيه دادم به ديوار. جلوی چشمانم موج ميزد، نه که چيزی باشد، سياهی مثل دود بالا ميرفت. چشمانم را بستم و سرم را تکان دادم. مور مورم شد و شروع کردم به لرزيدن، و ناگهان صدايی به گوشم خورد و خشکم زد. نفهميدم از کدام طرف بود. مدتی همان طور ماندم تا اين که موج سياهی دوبار ظاهر شد. ميپيچيد و ميچرخيد و ميرقصيد و بالا ميرفت و انگار با هر چرخشش ديوارها به هم نزديک تر ميشدند. حس ميکردم که فضا تنگ تر و تنگ تر ميشود که مرا نابود کند، البته اگر من چيزی غير از سياهی و سياهی غير از ديوار و ديوار غير از من بود. سرم تير ميکشيد، سياهی تنوره ميکشيد و من سعی کردم ديگر به آن فکر نکنم. سرم را به ديوار تکيه دادم و ناگهان دوباره صدا را شنيدم. در جا ميکوب شدم. نفسم بند آمد. باز جهتش را نفهميدم. مثل صدای برخورد کفش با کف اتاق بود. ميخواستم چيزی بگويم، دهانم را باز کردم اما به جای کلمه صدای کوتاه جيغ مانندی بيرون آمد. يک نفس عميق کشيدم و اين بار با قدرت بيشتری سعی کردم و اين بار صدايم تبديل به فرياد شد. "کی آن جاست؟" خيلی ترسيده بودم. ديگر جرات نداشتم حرف بزنم. به زحمت نفس ميکشيدم. انگار کسی حنجره ام را دو دستی فشار ميداد. پشتم مور مور ميشد و ميلرزيدم. از زمين کنده شده بودم. ميچرخيدم. بی اختيار دستم را بالا بردم و جعبه را پرت کردم. جعبه به ديوار مقابلم خورد و من ديگر چيزی يادم نيست.
نور خورشيد که پشت چشمم افتاده بود بيدارم کرد. پلکم را باز کردم و از شدت نور دوباره بستم. نشستم. هنوز از کابوس شب کاملا بيرون نيامده بودم. در ديوار روبرويم يک حفره تقريبا گرد بود به اندازه، مثلا، کمياز سرم کوچک تر. توی يک خانه خالی بودم. اما نه دری در کار بود نه پنجره ای، فقط همان سوراخ. در واقع در زندان بودم. اما زندآنها هم در و پنجره دارند. پس در واقع... کجا بودم؟ وقتی به اتاق سوراخ دار برميگشتم چشمم به چيزی افتاد. رفتم برش داشتم. يک جعبه خوشگل رنگی بود. درش هم آن طرف تر بود. برداشتم گذاشتم سر جعبه و چشمم به نوشته روی آن افتاد. سه کلمه بود:
به دوستم
سوراخ.
"سلام."
"ثلام."
"اين جا چرا نشستی؟"
"آخه باد بادکم اون جا گير کرده."
"از کی اين جايی؟"
"اذ ثب."
"اين چيه دستت؟"
"قرقره بادبادکمه."
"چرا نخش رو نميکشی؟"
"نه، آخه بد جور گير کرده. بکشم کنده ميشه."
"حالا ميخوای چی کار کنی؟"
" ميخوا باد بياد بادبادکم باذ بره هوا."
"اينجوری که نميشه بچه. نخش رو بکش اگرم کنده شد من برات گره ميزنم."
"نخير دوث ندارم. تاذه هم من بچه نيستم."
"اسمت چيه؟"
"اثم خودت چيه؟"
"اول تو بگو."
"اول تو بگو."
"من زودتر پرسدم."
"نخير من اول نميگم."
در شبکه برق رسانی بعد از تپه يک ناپيوستگی بوجود آمده. يک جسم لوزی به يکی از سيم ها بسته شده و رشته ای از آن جدا، و تا نزديک زمين در دست پسری کنار دختری کشيده شده است.
"خونه ما اون جاست، ميبينی؟"
"آره."
"خونه شما کجاست؟"
"اون پشته از اين جا معلوم نيست."
"تا کی ميمونی اين جا؟"
"تا باد بياد."
موهايش را از صورتش جمع کرد برد پشت گوشش.
"اين جا گرمه بيا بريم زير اون درخت بشينيم."
"آخه بادبادکم."
"قرقره اش رو واز کن تا اون جا ميرسه."
نزديک درخت قرقره تمام شد. رفت نشست پای درخت و تکيه داد. پسر همان طور ايستاده بود و ته نخ را در مشتش فشار ميداد.
"ببندش به يه تيکه سنگ بذارش زمين بيا اين جا."
"اون وقت اگه باد بياد بابادکم رو ببره چی؟"
شانه بالا انداخت و بعد به پهلو دراز کشيد و دستش را گذاشت زير سرش. پسر هم همان جا چهار زانو نشست. دستش را دراز کرد. نوک انگشت وسطی اش ميرسيد به سايه درخت.
همه جا ساکت بود.
از قديم اين طور بوده، بيشتر وقت ها يک سبد خالی کفايت ميکند، اما يک سبد گل و کلوچه هميشه عالی است. خصوصا در سکوت. وقتی ساکت است، ميدانی وقتی ساکت است، مثل الان اين جا، آدم ياد چی ميافتد؟ البته من خودم را ميگويم، تو را که نميدانم. چرا ميدانم. جز درباره اين راه که اختلاف نداشتيم. آن هم بالاخره قبول کردی. به اين که همين طور کم رنگ تر ميشود نگاه نکن. نگاه کن که چه قدر ساکت است. آدم را ياد چيزهايی مياندازد. نه، اصلا آن کپه که ديگر فکرش را هم نميخواهم بکنم. فکرش را هم نميخواست بکند. اما در پيچا پيچ ذهن، کوره راه های ناگزيری هست.مثل همين يکی که داشت محو ميشد. مثل همه راه ها که محو ميشوند، در راه های ديگر يا در خودشان.
وقتی ساکت است آدم ياد چه چيزها که نميافتد. آن روز که نوازنده دوره گرد را ديديم بايد يادت مانده باشد. من سازش را گرفتم و شما هر دو گوش هاتان را. بعد او ساز زد و دو تايی خنديديم و بعد سه تايی. همديگر را گم کردند آن روز. آن روز هم مثل آن شب که از ديوار فرار کردند هوا کثيف بود. اما فرقش اين بود که آن شب بين آن همه آتش و آدم همديگر را پيدا کرده بودند و آن روز در آن همه تنهايی گم کردند. چرا همديگر را گم کرديم؟
باران که شروع شد صدايش دلواپس ترم کرد. روی جاده ميرفتم و اسمت را هوار ميکشيدم، يادت هست؟ نه، خوب اگر شنيده بودی که جواب ميدادی. بعد از دور ديدمت، اما اشتباه کرده بودم. نوازنده دوره گرد بود. هنوز نميفهمم چه طور او را با تو عوضی گرفتم، عجيب است. البته وقتی خسته و نفس بريده قطره های درشت باران از صورت آدم سر بخورد و از چانه شرشر بريزد هيچ چيز عجيب نيست. مگر نه اين که نوازنده هم اولش يک فکر ديگر کرد، فکر کرد پدربزرگش دارد ميآيد. پيدا کردن خيلی سخت است يعنی در واقع اصلا کار انسانی نيست. آن روز هم که همديگر را پيدا کرديم کار خودمان نبود، يادت هست؟ اعتقاد داشت که پيدا کردن کاری خدايی است، اما هرچه بود زير نارون همديگر را پيدا کرده بودند. چرا همديگر را گم کرديم؟
نزديک غروب هنوز زير نارون بودند. نفس کشيدن خيلی راحت و لذت بخش شده بود. اما سم هايی هست که با هر نفس فرو ميرود و بيرون نميآيد، مثل موش ها يی که موذيانه آذوقه ها را ميجوند. سم هايی هست که با باد و باران پاک نميشوند. آتش بايد، آتش.
نه، بد نيست. فکر ميکنيد ديروز چی برايم رسيد؟ يک جعبه قشنگ. روش نوشته بود، "به دوستم، جزيره." اين بار سنگ تمام گذاشته بود، حرف نداشت. ساحل ماسه ای با يک دريای نيلی آرام، يک صخره پر از لانه مرغ های دريايی و يک عالمه جنگل. صدای پرنده ها از جنگل خيلی وسوسه انگيز بود. دل را زدم به دريا، يعنی در واقع اول انگشت زدم به دريا. آبش معرکه بود. بعد ديگر معطل نکردم. جزيره که غروب شد راه افتادم و برگشتم. واقعا عالی بود. گذاشتمش روی جعبه گرامافون. وقتی ميخواستم برگردم گرگ و ميش بود، حالا ديگر حتما شب شب شده است. اين جا تازه رنگ ها دارد به قرمز ميزند. ساعت چند است؟ آخ، کاشکی اين بار باتری بفرستد. يک جالباسی هم برای کتم لازم است. ميخ يقه اش را خراب ميکند. پول هر چقدر بخواهم دارم. قايمشان کرده ام توی کمد زير لانه گنجشک ها. اما کمتر ميشود سراغ شان رفت چون گنجشک ها هميشه خانه اند. خوبی اش اين است که سر و صدا نميکنند و از مترسک هم نميترسند. مترسک جعبه اش همان است که روی کمد است. همان که گوشه ها و لبه هايش له شده است.نميدانم چرا جعبه اش اين قدر بزرگ بود. پستچی بيچاره چه جانی کند تا فرستادش تو. همه اش هم به خاطر خودم نميگويم. دلم به حال او هم ميسوزد. جوان ماهی است. هزار بار تا حالا گفته که قانونی نيست. ديروز ديگر حسابی اوقاتش تلخ شده بود. دستم را از سوراخ بردم بيرون اما دست نداد. عوضش جعبه جزيره را گذاشت کف دستم و خداحافظی نکرده رفت. اگر فقط سرم بيرون ميرفت! دستم بيرون ميرود، همين چند روز پيش هم دستم را گرفته بودم زير بارن. التبه خودم کنار کمد جعبه باران دارم، اما آن طرف سوراخ چيز ديگری است.
ناشکری نميکنم. ولی خوب آدم آدم است ديگر چه کار ميشود کرد. همين چند روز پيش مثلا جعبه دوچرخه را باز کردم تويش فواره بود، اما بدی اش اين بود که توی جعبه فواره دوچرخه نبود، جوراب بود. کم کم همه چيز دارد به هم ميريزد. جزيره روی جعبه گرامافون، پول ها زير لانه گنجشک ها، فواره آويزان به ديوار، جعبه های خالی در هم ريخته. ای کاش ميشد يک بار هم در ميفرستاد. پستچی هم همين را ميگويد. ميگويد بسته ها را بايد دم در تحويل داد، از اين سوراخ، اين طوری اصلا قانونی هم نيست. روز اول کلی دنبال در گشته بود. پستچی ميگويد چرا در نميگذاری. گاهی برايم از خيابآنها و از بازی بچه ها تعريف ميکند و روزهای مهم را توضيح ميدهد، البته خودم جعبه تقويم دارم، اما اغلب مجبور است زود برود. دلش برايم ميسوزد. جوانی اش هم فقط بابت سن و سالش است وگرنه خيلی شکسته شده. ديروز که داشتم بيرون را تماشا ميکردم توی آسمان يک نقطه سياه ديدم. فکر کردم پرنده است. خوشبختانه دوربين توی جعبه دوربين بود. ديدم بادبادک است. همين طور صاف ميرفت بالا. صاحبش حتما خيلی ماهر بوده. اگر يک روز در بفرستد اولين کاری که ميکنم با هم ميرويم بادبادک هوا ميکنيم. پستچی هم همين را ميگويد.
"از صبح تا حالا حوصله ات سر نرفته؟"
"چرا."
"چی کار کردی؟"
"درختا رو با بادبادکم رو نگاه کردم."
يک گنجشک پريد و نشست روی نخ و تاب خورد. پا شد نشست.
"بازی کنيم؟...با توام، های!"
گنجشک پريد.
"چيه؟"
"کجا رو نگاه ميکردی؟"
"گنجيشکه نشثته بود رو نخ."
"بازی کنيم؟"
"چی باذی؟"
"قايم موشک، گرگم به هوا..."
"آخه بادبادکم."
نسيم بی رمقی که ميوزيد پسرک را خنک نميکرد.
"نخ بازی بلدی؟"
"نه."
"هم دو نفره داره هم يه نفره. من بازی ميکنم تو نگاه کن. يک تکه از نخت بکن بده من."
پسر نخ را بين دو تا دستش گرفت و زور زد ولی پاره نشد.
"ثفته."
بلند شد رفت طرف پسر، از او رد شد و کميجلو تر نخ را گرفت و با دندان پاره کرد. پسر تکه نخ را ول کرد و مثل فشفشه از جا پريد و سر نخ را از دستش قاپيد.
"مامان من موقع خياطی هميشه نخ رو اين جوری ميبره، ياد گرفتی؟"
دو سر نخ را گره زد به هم، بعد حلقه را با پشت دو دستش گرفت و پيچاند و چرخاند و انگشتهايش را از لای آنها رد کرد و حلقه کرد و انگشت هايش را از بعضی حلقه ها درآورد و باز پيچاند و چرخاند و وقتی تمام شد نشان پسر داد.
"ببين شد چهار تا لوزی دنبال هم، ياد گرفتی؟"
"نه."
"ببين اول حلقه رو با پشت دستات ميگيری، خوب؟ بعد اينجوری يه دور دور هر دستت ميپيچونی، خوب؟ بعد با انگشت وسطی اين رو ميگيری ميکشی. با اون يکی هم همين طور. بعد با شست اينو ميگيری مياری اين طرف. بعد اينها رو ول ميکنی و انگشت اولی ها رو از پشت اين رد ميکنی. حالا اين جاش سخته خوب نگاه کن. شست ها تو از تو اينها درميآری زودی ميکنی تو اين دو تا مثلث بعد ميکشی، ديدی؟ شد چهار تا لوزی دنبال هم. يادگرفتی؟"
"نه."
"خوب بعدا ياد ميگيری. اينها همه رو از مامانم ياد گرفتم. تو چی، مامانت از اينا بلده؟"
"نه."
"خواهرت چی؟"
"نه، ولی بهش ميگم."
"مگه ياد گرفتی؟"
"نه، بهش ميگم که خيلی قشنگه."
"خسته شدی؟"
"آره."
"بده نخ رو من نگه دارم تو برو زير درخت."
"نه."
"چرا؟"
"اگه باد بياد چی؟"
"من نگهش ميدارم."
"ثفت؟"
"سفت."
"ثفت ثفت؟"
"آره."
"قول؟"
"قول."
"پث بذن قدش."
پسر به طرف درخت رفت، هنوز ننشسته بود که صدايی آمد. پدر بود که رفته بود روی سقف و داشت صدايش ميکرد. در دم نخ را ول کرد و همانطور که ميدويد گفت: "بابام صدام ميکنه، من بايد برم، خداحافظ."
پسر دويد طرف نخ اما نسيم آن را با خود برد. پسر ميدويد و نخ در هوا موج ميزد. در اين لحظه ناگهان باد شديدی زد و بادبادک را از سيم آزاد کرد و برد هوا. پسر ايستاد. دختر به طرف خانه شان ميدويد و کوچک و کوچک تر ميشد و بادبادکش به طرف آسمان ميرفت و کوچک و کوچک تر ميشد. ديگر دلش نميخواست برود خانه.
کاغذ پاره هاشان هنوز در آب بود. روزهايی هم بوده که از گرسنگی دست شان ميلرزيده، و روزهايی که آب ميبردند و روزهای بريده؛ فراموش کردنش آسان نيست.
ديگر کم کم دارد محو ميشود. از اين جا به بعد علف ها را من بايد لگدکوب کنم. شايد حق با تو بوده ولی احمقانه ترين کار برگشتن است. يک بار ديگر هم شبيه اين را گفته بود. وقتی روی نرده ها نشسته بودند. پيرمرد رفته بود برايشان شير و نان بياورد. همه گاوهايش لاغر و مردنی بودند. پيرمرد که برميگشت او گفته بود شايد حق با تو باشد اما بهترين کار پيش رفتن است. و آن يکی هم قبول کرده بود.
حالا درست است آدم بيشتر احساس تنهايی ميکند ولی چه اشکالی دارد حالا من راه ميسازم. شايد يک روز يک نفر ته سيگارش را در حاشيه آن بياندازد. يک نفر بايد راه های نرفته را برود. آن پيرمرد که برايمان شير و نان آورد حرف مهميزد، يادت هست؟ گفت "هر چی داشتيم همين بود."
روزی هم بود زير يک چنار بزرگ، يک روز بزرگ، که يکی شان کاغذی برای آن يکی خوانده بود و آن يکی زير سايه لرزان برگ های سبز ساکت مانده بود يا نهايت اين که با نگاهش گفته بود قبول. و سه تا از شيشه های مدرسه را شکستند و در رفتند.
ها! آن تپه های پر درخت را ميبينی؟ دلم ميخواهد بروم آن جا. فکر ميکنم پشت آنها يک جايی هست. دکل های برق هم از روی شان رد ميشود. البته ربطی ندارد ولی شايد خانه ای چيزی پيدا شود. درست مثل آن شب، يادت هست؟ تو ميگفتی از راست برويم، ولی دست آخر حرف مرا قبول کردی. همان شب که از قضا خانه آن پيرزن مهربان را پيدا کرديم. برامان غذا آورد. حسابی که گرم شديم نشست به گپ زدن. وسط صحبت نگاهت کرد و يادت هست چی پرسيد؟ پرسيد "اين گل سرت چه قدر قشنگ است از کجا آوردی؟" اما تو جوابش را ندادی. ميدانی بعدا در گوشی از من چی پرسيد؟ اين يکی را نميدانی. گفت "اين دوست شما لال است؟"



9


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30192< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي